در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد


دست شکست حیف است باید به پیش پا برد

قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد


مکتوب ما عرق کرد چندانکه نقش ما برد

ابر بهار رحمت از شرم آب گردید


تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برد

دست در آستینش ، دل بردنی نهان داشت


امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد

از دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم


ازخود برون نرفتن ما را هزارجا برد

تدبیر چرخ خون شد درکار عقده ی دل


این دانه از درشتی دندان آسیا برد

فکر وفور هر چیز افسون بی تمیزیست


الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد

اقبال اهل همت بازی خور هوس نیست


نتواند ازسر چرخ هر مکر و فن ردا برد

هرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم


پهلوی لاغر از ما تشویش بوربا برد

شد قامت جوانی در پیری ام فراموش


آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد

باید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن


عمریست سرنوشتم پیری به نقش پا برد

جوش عرق چو صبحم درپرده شبنمی داشت


تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا برد

یک واپسین نگاهی می خواست رفتن عمر


مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا برد

بیدل گذشت خلقی محمل به دوش حسرت


ما را هم آرزویی می برد تا کجا برد